خاطراتي از پدر شهيد فلاح
جلسه "خلوتي با قرآن" جمعه ساعت 18:15 برگزار شد. علت تأخير اين جلسه نسبت به جلسات ديگر كه ساعت 15:30 زمان هميشگي آن بود، همزماني با فوتبال دربي پايتخت بود تا دوستان نوجوان و جوان بتوانند اين مسابقه را با خيال راحت تماشا كنند.
قسمت اول جلسه خلوت قرآني مانند هميشه قرائت آياتي از قرآن كريم (آيه 170 تا 181 سوره بقره) بود كه در تفسير نكته اي از آيات در مورد قصاص و وصيت كردن صحبت هايي انجام گرفت...
در ادامه همان طور كه برنامه ريزي شده بود، به خواست خداوند بزرگ، آقاي فلاح، از پدران بزرگوار شهدا كه دعوتمان را قبول كرده بودند، در جمع خلوت قرآني به خاطره گويي پرداختند، كه ساعتي به طول كشيد، و با خاطرات شيرين و ماندني خودشان كه در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل و رانندگي در مسيرهاي پشت جبهه به جبهه روزگاري سپري كرده بودند، دوستان جوان و نوجوان را به فيض رساندند.
قسمتي از خاطرات ايشان:
... به جاي آقاي سيد ابوالفضل امامي مامور شدم ماشين غذا را به خط منتقل كنم، در راه حسين رفيعي را ديدم كه در راه دست بالا كرد، و به سمت خط مي رفت، شروع كردم به شوخي هاي دوستانه و مسخره بازي هميشگي....
حسين رفيعي گفت: فردا ساعت 13:15 بعد از ظهر، ...
با او شوخي كردم، در حالي كه دوباره گفت: همين كه گفتم: فردا ساعت 13:15 بعداز ظهر؛ بهش گفتم: بادمجان بم آفت نداره و او دوباره حرف خودش رو زد؛ با اين حال از او جدا شدم در حالي كه كمي به دل گرفته بودم...
شد تا فرداي آن روز كه دوباره حسين رفيعي را ديدم، بهش گفتم: نگفتم بهت بادمجان بم آفت نداره؟
گفت: حاجي..
.گفتم : بله
گفت: به خدا 24 ساعت درخواست تاخير كرده ام، و خودم خواستم ديرتر شهيد شوم...
من ديگه به دل نگرفتم، حسين رفيعي بچه عقدا اين حرف رو زد و رفتيم دنبال كارمان....
روز بعد كه رسيدم به موقعيت خودم، بهم خبر دادند كه،حسين رفيعي پشت "دپو" شلمچه بعد از نماز ظهر و عصر نشسته بوده كه، توپ 106 ساخت فرانسه به روبرويش برخورد كرده و سينه اش رو شكافته است...
روز قبل كه گفته بود 24 ساعت تاخير گرفتم، دستش را گرفتم و گفتم رهايت نمي كنم تا قول شفاعت بدهي، و بايد يك يادگاري بدهي ، عكسي به من داد و پشتش را برايم نوشت و به من گفت يك قول به من بده، گفتم چه قولي؟ گفت : خودت بيايي دفنم كني، گفتم : من؟ گفت : بله ...
روز بعد....(با مشكلات زيادي كه بسيار رد شدن از آنها جالب بود، به تشييع جنازه رسيدند) .... در لحظه آخر و هنگامي كه مي خواستند پيكر را به قبر منتقل كنند، داخل قبر پريدم و جنازه حسين را گرفتم، بوسيدمش و به خاكش سپردم و... و...)
آقاي فلاح در ادامه خاطرات زيباي ديگري تعريف كردند و ما بقي خاطرات را به جلسه بعدي موكول كردند( انشاالله هفته آينده ادامه خواهند داد)
جلسه، ميمان عزيز ديگري هم داشت. آقاي ابوالفضل امامي، روحاني نام آشناي ميبدي، كه به درخواست دوستان جوان ادامه جلسه را با سخنان شيرين خويش در مورد موضوع شهادت و بسيج ادامه دادند، و خاطرات زيبايي نيز از خودشان و دوستانشان نقل كردند...سخنان ايشان جذابيت غير قابل وصفي داشت، حتي دوستان شاهد متاثر شدن بعضي از اعضاي جلسه و اشك هاي ايشان و پدر شهيد نيز بودند...
اتمام جلسه همان طور كه با عرض ادب به ساحت مقدس امام عصر(عج) شروع شده بود، با سلام بر ائمه اطهار و با نواي دلنشين پدر شهيد به پايان رسيد.
آقاي ابوالفضل امامي نيز بعد از پايان خلوتي با قرآن، در مكان جلسه حاضر بودند و ساعتي به سوالات بعضي از جوانان پاسخ دادند...
قسم به دیده ی مادرت زهرا / بیا که چشم به راه است زینب کبری